حدودا سه ماهی میشه که برای تحصیل از ایران اومدم بیرون. دیروز داشتم مطالب قدیمی تر وبلاگمو میخوندم و واقعا از این پروسه ی سختی که طی کردم به شگفت اومدم اگه بخوام مسیرمو بعد از تموم شدن کارشناسی توصیف کنم ، باید بگم اول کار اعتماد بنفس پایینی داشتم و همین باعث شد سرکاری برم که مناسب من از هر نظر نبود و در نهایت پس از شکست های متعدد ، شروع کردم به شناختن خودم ، اینکه چه محیطی برام مناسبه ، اینکه چی از زندگیم میخوام و بعدش با خوندن کتابای محتلف روی اعتماد بنفسم کار کردم و این شد که ایران رو ترک کردم.
در مورد اینکه اینجا خوبه یا بده
من هنوز ابتدای راهم ، اما توی این چند وقته همه چیز برام تغییر کرده و نوع دیدم به زندگی عوض شده اینجا سرعت زندگی خیلی بالاتر از ایرانه و همین باعث میشه همیشه به تلاش و تکاپو باشی از اون گذشته دیگه مجبور به سانسور کردن خودم نیستم و حداقلش میتونم هر موقع که سوالی داشتم بپرسم و جواب مناسبو بگیرم.
امروز خبردادن که یکی از پلن های درسی ای که برای رفتن داشتم ، قبول شده. البته من یکم در موردش شک داشتم از قبل و برای همین با چند نفر م کردم و گفتند بهتره بیخیالش بشم و منم بیخیال شدم :))
اما در هر صورت من ادامه میدم ، من یک جنگجو و یک مبارزم!
یک پادکست از چنل بی گوش دادم دیشب که باعث شد کلا روند فکر کردنم عوض بشه. مثلا الان با خودم فکر میکنم اگر چنین شخصیت مبارزی جای من بود چیکار میکرد و از همون منظر به زندگیم نگاه میکنم.
این پادکستی که میگم در چنل بی موجوده و اسمش "دست" هست. داستان خیلی جالبی داره و اگه در خودتونین میبینین که زندگی خیلی بهتون فشار آورده و فکر میکنید از بقیه هم سن و سالاتون عقبید، این پادکست رو حتما گوش کنید.
بچه که بودم با توجه به وضع مالی متوسط رو به پایینمون ، همیشه تو فامیل کسی بهمون محل نمیذاشت. اما تو جمع دخترا و بچه ها چون من درسم از همه بهتر بود خیلی احترام داشتم و ی وقتایی رهبرم میشدم :)) اون زمان ها فکر میکردم که شاید بزرگتر که شدم میتونم این وضع رو جبران کنم و هم به خودم و هم به بابام کمک کنم.
اما الان با توجه به وضع اقتصادی و کلا همه چیز در این خواسته ام موندم! تموم اون همبازی های بچگی که وضع مالیشون خوب بود الان با یک مرد پولدار ازدواج کردن و یک به یک قصد ترک کشور رو دارن!
به هرحال امیدوارم منم بازم خبر خوب برای خودم و خونواده ام بشنوم، واقعا گناه داریم ، نمیفهمم خدا چرا ما رو نمیبینه
این هفته ای که گذشت شدیدا در حال تخلیه ی خشم خودم بودم :))
بنظرم در هر صورت لازم بود که من اتفاقا خشمگین بشم که بفهمم این خودمم که باید به زندگیم سر و سامان بدم و نذارم دیگران برام تصمیم بگیرن.
امروز هم رفتیم ی کنفرانسی که مرتبط با رشته م بود و به یک نکته جالبی پی بردم
اینکه یکی از تو خوشش بیاد یا نیاد ، شدیدا به حال روحیش و میزان تنهاییش در اون زمان بستگی داره مثلا اگه یکی احساس درموندگی بکنه و بعدش یکی بیاد خوشحالش کنه و روزشو بسازه، این علاقمندی بوجود میاد.
از لحاظ علمی هم ی بار میخوندم همچنین چیزی ثابت شده.
خلاصه که برا همه امیدوارم در بهترین زمان ، در بهترین مکان و در مقابل مناسب ترین فرد باشن.
فردای روزی که ترکیدم با همون کسی که میخواستم منابع تافل رو ازش بخرم قرار گذاشتم تو ی کافی شاپ. طبق بینش قبلیم و ادمای اطرافم فک میکردم طبیعتا کسی که تافلش خیلی خوب شده زشته :)) یا تیپش شدیدا بده :))) برای همینم با زشت ترین مانتو و روسری ممکن رفتم سر قرار :))
لپ تاپو روشن کردم تا بیاد ، قبل اومدن بهم پیام داد که ببینه اومدم یا نه و من بهش گفتم بله من رسیدم. خلاصهه باید بگم به محض ورودش به محل تموم تفکرات قبلیم دووود شدن رفتن هوا و من در کف تیپش موندم :))))))
ی سری راهنمایی بهم کرد و بعدشم پولشو دادم و پول میز رو حساب کردم ولی باید اعتراف کنم از وقتی دیدمش یکم روحیه م عوض شده، با اینکه دیگه کلا ندیدمش و ارتباطی باهاش نداشتم ولی باعث شدم بفهمم که من در معیار هام اشتباه نمیکردم. اینکه جایی کار میکنم که همه سطح خونواده و تیپ و هر چیزیشون با من فرق داره نباید رو خواسته هام تاثیر منفی بذاره من ادامه میدم تا به اهدافم برسم!
مرسی Mr Toefl :)
کاش ی دوست داشتم! یکی که میتونستم جلوش خودم باشم، یکی که اونم جلوی من خودش باشه. ندارم و نیست و نخواهم داشت. دیگه از کارهایی که قبلا انجام میدادم و باعث شادیم میشد لذت نمیبرم! حتی از زندگیمم همین طور. احساس میکنم ی جایی گیر افتادم و مجبورم ی سری کارها رو انجام بدم و محکوم به طی کردن روزها یکی یکی پشت سر هم هستم.
با خودم فک میکنم خب برم لاغر کنم، بعدش میگم که چی؟ آیا قراره زندگیمو بهتر کنه؟
با خودم میگم خب اگه هیچ دوستی نداری پاشو خودت برو بیرون ، بعدش به این فک میکنم اخه تنهایی بیرون رفتن سوکه! یعنی هی به این فک میکنم چطور هیچکس نیست؟! دقیقا کجا رو اشتباه رفتم که دوستی در اطرافم ندارم؟! در نهایت به جایی نمیرسم و نمیرم بیرون
فردا هم باید برم سر کار و حقیقتا از جایی که میرم متنفرم! حتی شوق و ذوقم به کارم هم داره کم میشه. به این فک میکنم دوباره صبح باید برم 7 ساعت و نیم ی جا بشینم و ورم کنم و پا درد بگیرم، به این فکر میکنم که اگه پا شم برای راه رفتن عملا جایی نیست که بشه راه رفت بسکه این شرکت کذایی کوچیکه ، به این فک میکنم که بعد از نیم ساعت سرپرستم به خودش این اجازه رو میده پاشه بیاد دنبال من بگه پس فلان کار رو چیکار کردی با این که هیچ فورسی نیست! به این فکر میکنم که با هیچ خانومی اونجا نمیشه صمیمی شد که بدبخت میشی و همه همکارامم حسابگرن ماشالا! به این فک میکنم که باید برم ی جا که نخندم و خودم نباشم چون به موقعش تو چشت میترن که عه اون روز چرا خندیدی چرا فلان بودی؟؟
باید برم 7 ساعت و نیم مثل ربات کار کنم و برای پذیرش تسک های جدید از خودم ذوق و شوق نشون بدم و بخندم!!!
کاش تموم میشد، کاش میشد ی روز بیام و بگم من آزاد شدم از اون جو خفه کننده و دارم برای زبان میخونم و بعدشم رفتنم اوکی شه کاش خدا به منم نگاه میکرد، کاش ی معجزه ای در زندگی من اتفاق میفتاد و من از این زندگی مزخرف نجات پیدا میکردم
طبیعتا اتفاق نمیفته هیچ معجزه ای. این خودمم که باید زندگیمو عوض کنم ولی انگیزه م واقعا از دست رفته
بعضی وقتا به این فک میکنم داشتن دوستای ساده و مهربون و یکم خنگ بهتره یا داشتن دوستای باهوش و کاربلد؟ فک میکنم دوستای باهوش و کاربلد ممکنه بهم ضربه بزنن و هر موقع دلشون خواست و دیگه منفعتی از من ندیدن ارتباطشونو قطع کنن در عوض دوستای ساده و یکم خنگم در بعضی مواقع بدون فک کردن ی سری حرفا رو میزنن که باعث میشن آدم توی شرایط نامناسبی قرار بگیره
نمیدونم کدوم خوبه و کدوم بد ، راستش الان فک میکنم باید از نظر محیطی یکم مستقل تر باشم یعنی کاش شرایطم جوری بشه که بتونم ی جا برم تنهایی برای خودم نمیدونم ی سری وقتا واقعا حساس میشم و حرفای بقیه شدیدا ناراحتم میکنه
مثلا دو روز پیش همکارم زنگ زد و بهم گفت تو همه کاراتو تنهایی کردی و به کسی نگفتی ولی سلام علیک و خندیدنتم با همه داشتی نمیدونستم این تعریف بود یا گله بود در اصل. اما هر چی که بود من تصمیم گرفتم دیگه با همکارام و دوستام که ایرانن زیاد صحبت نکنم چون حرفاشون تازه باعث میشه احساس بدی بکنم.
درباره این سایت